لغت نامه دهخدا
به صد بلغور میافتد به دستم
ز قزغان فلک یک کفجه اوماج.بسحاق.- امثال :
فراخور بلغور سماع باید کرد ؛ نظیر ارزان خری انبان خری. هیچ گرانی بی حکمت نیست و هیچ ارزانی بی علت. ( از امثال و حکم دهخدا ).
بلغور کشیدن موش از انبان کسی ؛ کنایه از ضعف جسمانی یا معنوی و ازکارافتادگی و بی مصرفی است. ( فرهنگ لغات عامیانه ).
موش از دهنش بلغور میدزدد ؛ سخت ضعیف و ناتوان است. ( امثال و حکم دهخدا ).
|| آشی که از گندم مذکور پزند. ( برهان ) ( آنندراج ). طعامی که به هندی کاچی و به تازی عصیده خوانند. ( شرفنامه منیری ). جَشیشة. دَشیش. دَشیشة. || کنایه از سخنان بزرگ و حرفهای قلمبه. ( فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به بلغور کردن شود.
بلغور. [ ب َ ] ( اِخ ) دهی ازدهستان چولائی خانه ، بخش حومه شهرستان مشهد. سکنه آن 823 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و بنشن است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).