لغت نامه دهخدا
ژاژ می خایم و ژاژم شده خشک
خارها دارم چون نوک بغاز ابوالعباس ( از صحاح ) ( از رشیدی )عدوشکاری کز دست و ساعد خصمش
کند مدامی نجار حادثات بغاز.شمس فخری.بفاز. ( برهان ). پهانه. پانه. فهانه. مانه. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( رشیدی ). پغاز. ( رشیدی ) و رجوع به هریک از کلمات فوق در جای خود شود.
بغاز. [ ب ُ ] ( ترکی ، اِ ) = بوغاز. به اصطلاح جغرافیا قطعه بازومانندی ازدریا که تنگ گشته مابین دو قطعه زمین واقع گردد و دو دریا را بهم مرتبط کند مانند بغاز داردانل. ( ناظم الاطباء ). آبنای تنگ و تنگه دریا، بوغاز. ( از فرهنگ نظام ). کلمه ترکیبست بمعنی گلو. مجاز. مضیق. گلوگاه. تنگه : بغاز داردانل و بسفر. گاهی قدما خلیج را بمعنی بغاز نیز استعمال کرده اند. ( یادداشت مؤلف ). باب.