لغت نامه دهخدا
بیامد بر آن کرسی زر نشست
پر از خشم ، بویا ترنجی بدست.فردوسی.یکی جام کافور بر پرگلاب
چنان کن که بویا بود جای خواب.فردوسی.چو مشک بویا لیکنش نافه بود ز غژب
چو شیر صافی پستانش بوده از پاشنگ.عسجدی.بویا چون مشک مکی بینمش
گاه جوانمردی و گاه وقار.منوچهری.ز خون تبه مشک بویا کند
ز خاک سیه جان گویا کند.اسدی.گلش سربسر درّ گویا بود
درخت و گیا مشک بویا بود.اسدی.تن و جامه کردی ز عطر و گلاب
دوصد بار بویاتر از مشک ناب.شمسی ( یوسف و زلیخا ).بویات نفس باید چون عنبر
شاید اگر جسد نبود بویا.ناصرخسرو.این زشت و پلید و آن به و نیکو
آن گنده و تلخ و این خوش و بویا.ناصرخسرو.می بویا فراز آور که مرغ گنگ شد گویا
ببانگ مرغ گویا خور بباغ اندر می بویا.قطران.بهاران آمد و آورد باد و ابر نیسانی
چو طبع و خلق تو هر دو جهان شد خرم و بویا.مسعودسعد.به بوی نافه آهوست سنبل بویا
به روی رنگ تذرو است لاله سیراب.مسعودسعد.بر آن نان که بویاتر از مشک بود
نمک یافته ماهیی خشک بود.نظامی.مهر رخشا لیک از او مرمود جوید اجتناب
مشک بویا لیک از او مزکوم دارد انزجار.قاآنی ( دیوان چ شیراز ص 134 ).||... که بوی بد دهد. ( از برهان ) ( از ناظم الاطباء ). || دارای بو. ( فرهنگ فارسی معین ). || چیزی که دارای بوی خوش یا بوی بد بود. که بوی دهد. صاحب بو. بودار. || تخم گشنیز. ( ناظم الاطباء ).