لغت نامه دهخدا
چون پدید آمد بخندق برق تیغ ذوالفقار
گشت روی عمرو عنتر لاله زار ای ناصبی.ناصرخسرو.ز بیم ذوالفقار شیرخوارش
بخندق شد زمین همرنگ مرجان.ناصرخسرو.از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح
سد سکندر است بخارا بمحکمی.سوزنی.پیرامن لشکرگاهها خندقها ساختند. ( فارسنامه ابن البلخی ). و هیچ نمانده ست جز این دیوار و خندق. ( فارسنامه ابن البلخی ).
بر دلدل دل چنان زن آواز
کز خندق غم برون جهانی.خاقانی.این جهان را ز رأی او حصنی است
کآن جهان حد خندقش دانند.خاقانی.این جهان قلزم سخاش گرفت
خندق آن جهان کرانه اوست.خاقانی.پیرامون آن خندقی عمیق بود که اندیشه در مجاری آن بپایان نمیرسید. ( ترجمه تاریخ یمینی ). فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار ببندند و از بام جوسق بقعر خندق دراندازند. ( گلستان سعدی ). اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم بکار گل بداشتند. ( گلستان سعدی ).
- خندق بلا ؛ کنایه از شکم. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- روز خندق ؛ یوم خندق. غزوه خندق. رجوع به غزوه خندق شود :
روز صفین و بخندق بسوی ثغر جحیم
عاصی و طاغی را تیغ علی بود مشیر.ناصرخسرو.- غزوه خندق . رجوع به غزوه خندق شود.
خندق. [ خ َ دَ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه ، با 110 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و نخود و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).