بی حد

لغت نامه دهخدا

بی حد. [ ح َ / ح َدد ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) بی نهایت. بی پایان. ( آنندراج ). بی نهایت و بی کران. بی پایان. غیرمحدود. غیرمتناهی. || بی اندازه. ( ناظم الاطباء ). کثیر. بیشمار. خارج از اندازه :
کجا جای بزم است گلهای بیحد
کجا جای صید است مرغان بیمر.فرخی.قلعه ای دیدم سخت بلند و نردبان پایهای بیحد و اندازه. ( تاریخ بیهقی ).
گویند عالمی است خوش و خرم
بیحد و منتهاست درو نعما.ناصرخسرو.چهار است گوهر فزون بی از آنک
بکار اندرون بی حد و منتهی است.ناصرخسرو.سالهای عمر تو بادا ز دور آسمان
بیحد و بیمر که بیحد زیبد و بیمر سزد.سوزنی.دلم ز انده بیحد همی نیاساید
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید.مسعودسعد.خشم بیحد مران و طیره مگیر.سعدی.- بی حد و حصر ؛ بی اندازه و بی انتها.

فرهنگ معین

(حَ ) (ص مر. ق مر. ) ۱ - بی اندازه ، بی شمار. ۲ - بی کران ، غیرمحدود.

فرهنگ عمید

بی کران، بی نهایت، بی اندازه، بی شمار.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - بی اندازه بی شمار بی نهایت. ۲ - بی کران غیر محدود .

ویکی واژه

ق مر.)
بی اندازه، بی شمار.
بی کران، غیرمحدود.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم