لغت نامه دهخدا
در نعمت تو اهل هنر در تنعمند
تو هم ز نعمت هنر اندر تنعمی.سوزنی.به تنعم جهلا را مستای
که ستودن به علوم و حکم است.خاقانی.اسکندر و تنعم و ملک دوروزه عمر
خضرو شعار مفلسی و عمر جاودان.خاقانی.تا از جمال مهد تو شروان جمال یافت
قحطش همه نعیم و نیازش تنعم است.خاقانی.در شبستان مرگ شد زآن پیش
که به بستان به صد تنعم شد.خاقانی.از تنعم نخفتی و به ترنم گفتی... ( گلستان ).
آنکه در راحت و تنعم زیست
او چه داند که حال گُرْسنه چیست ؟( گلستان ).دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق است
اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی.حافظ.- اهل تنعم ؛ کسانی که در ناز و نعمت و فراغ بال بسر برند. صاحبان نعمت و آسایش : و این [ افراط طمث ] بیشتر، اهل تنعم را افتد که غذا نیک خورند و کاری با رنج نکنند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
- در تنعم بودن ؛ در ناز و نعمت بودن. ( ناظم الاطباء ). رجوع به دیگر ترکیبهای تنعم شود.
|| جُستن ، یقال : تنعمه بالمکان ؛ ای طلبه. || برهنه پای رفتن. || ستیهیدن به راندن ستور. || یقال : تنعم قدمه ؛ ای ابتذلها. || سازواری کردن ، یقال : اتیت ارضهم فتنعمتنی ؛ ای وافقتنی. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
تنعم. [ ت َ ع ُ ]( اِخ ) از اعلام است. ( منتهی الارب ). تَنْعُم و تَنْعُمة، دو قریه اند از اعمال صنعا. ( از معجم البلدان ).