خلاص

لغت نامه دهخدا

خلاص. [ خ َ ] ( ع مص ) سالم ماندن چیز از تلف شدن. منه : خلص الشی من التلف «خلاصاً» و «خلوصاً» و «مخلصاً». || صاف شدن آن. منه : خلص الماء من الکدر. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ).
خلاص. [ خ ِ ] ( ع مص ) مخالصة. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). رجوع به مخالصة در این لغت نامه شود.
خلاص. [ خ ِ ] ( ع اِ ) خلاصه روغن. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). || گداخته ٔزر و سیم. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ). || زر خالص. سره. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
خلاص بود و کنون قلب شد ز سکه بگشت
مزور آمد و خائن چو سکه قلاب.خاقانی.زری که خلاص آمد از نار نیندیشد.خاقانی.شاه فرمود تا بمجلس خاص
بر محکها زنند زر خلاص.نظامی. || مسکه. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || بوته زرگری. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) :
می بیغش برآمده ز سبو
چون زر خالص از درون خلاص.نظیری ( از آنندراج ). || رب خرما. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). || خَلاص ( خِلاص ) خلاصه. برگزیده. خالص از چیزی. ( یادداشت بخط مؤلف ). || خَلاص ( خِلاص ) ( اِمص ) رهایی. رهایش. آزادی.نجات. ( از ناظم الاطباء ) ( یادداشت بخط مؤلف ) : خلاص خود را چاره ای می جست. ( کلیله و دمنه ). تدبیر خلاص من چگونه می بینی. ( کلیله و دمنه ). آدمی چون کرم پیله است هرچند بیش تند ببند سخت تر گردد و خلاص متعذرتر. ( کلیله و دمنه ).
زین وجودت بجان خلاص دهند
بازت از تو وجود خاص دهند.خاقانی.گر مرا دشمن ز من دادی خلاص
بر سر دشمن روان افشاندمی.خاقانی.رخت عزلت بخراسان برم انشأاﷲ
که خلاص از پی دوران بخراسان یابم.خاقانی.یکی بندیم شکوه آورد پیش
خلاصش ندیدم بجز بند خویش.سعدی ( بوستان ).چه کردی که آمد بجانت خلاص.سعدی ( از آنندراج ).شکارش نجوید رهایی ز بند
اسیرش نخواهد خلاص از کمند.سعدی ( از آنندراج ).جان ببستم بمیان شمعصفت از سر شوق
تا نسوزی ز غم عشق نیابی تو خلاص.

فرهنگ معین

(خَ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) رهایی یافتن . ۲ - (اِمص . ) رهایی ، رستگاری .
(خِ ) [ ع . ] (ص . ) بی غش ، ناب ، ناآمیخته (طلا، نقره ، روغن و جز آن ).

فرهنگ عمید

۱. رهایی یافتن، نجات یافتن.
۲. رهایی، نجات.
۳. (اسم مصدر ) [قدیمی] صمیمیت.
خالص و بی غش به ویژه طلا، نقره، یا روغن.

فرهنگ فارسی

( صفت ) بی غش ناب نا آمیخته ( طلا نقره روغن و جز آن ) .
نجات دهنده آزاد کننده

ویکی واژه

بی غش، ناب، ناآمیخته (طلا، نقره، روغن و جز آن)
رهایی یافتن.
رهایی، رستگا
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم