لغت نامه دهخدا
جماد. [ ج َ ] ( ع اِ ) زمین. ( از اقرب الموارد ). || زمین که باران بآن نرسیده باشد. ( منتهی الارب ). || سال بی باران. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || موجود بی جان و بی حرکت مانند سنگ و چوب مقابل نبات و حیوان.هر چیز بی جان. بی حرکت. ( فرهنگ فارسی معین ). || یکی از موالید سه گانه. ( یادداشت مؤلف ). || جماد الکف ؛ بخیل. ( اقرب الموارد ). || جماد له ؛ نفرینی است که بر بخیل گویند یعنی پیوسته جامدالحال باشد. ( منتهی الارب ). || ناقه سست رو. || ناقه که شیر نداشته باشد. ( منتهی الارب ). || نوعی از جامه ها. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || کنایه از آنکه در خارج از جهان معانی و حقایق زندگی کند. کسی که عاری از حیات روحانی است. || کنایه از معشوق ظاهری. آرزوهای مادی. ( فرهنگ فارسی معین ). ج ، جمادات.
جماد. [ ج َم ْ ما ] ( ع ص ) یخ فروش. ( منتهی الارب ). || سیف جماد؛ شمشیر بران. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).