تصنع

لغت نامه دهخدا

تصنع. [ ت َ ص َن ْ ن ُ ] ( ع مص ) خویشتن برآراستن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ). آراستن خویشتن. ( دهار ). روش نیکو نهادن از خود و خویشتن را آراستن و بتکلف نیکوسیرتی کردن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). روش نیکو نمودن از خود. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) : شکر نعمت بزرگان واجب است و ذکر جمیل ودعای خیر و ادای چنین خدمتی در غیبت اولیتر است از حضور. که آن به تصنع نزدیک است و این از تکلف دور. ( گلستان ). || آراستن زن حسن خود را. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || خوش آمد و چاپلوسی نمودن. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ).

فرهنگ معین

(تَ صَ نُّ ) [ ع . ] (مص ل . ) حالتی را به طور ساختگی به خود گرفتن ، ظاهرسازی .

فرهنگ عمید

۱. خودآرایی کردن.
۲. خود را به حالتی متکلفانه وانمود کردن، ظاهرسازی کردن.

فرهنگ فارسی

خود آرایی کردن، به تکلف خودرابحالتی وانمودکردن
۱ -( مصدر ) خود آرایی کردن . ۲ - بتکلف حالتی بخود دادن ظاهر سازی کردن . ۳ - ( اسم ) خود آرایی . ۴ - ظاهرسازی . جمع : تصنعات .

ویکی واژه

حالتی را به طور ساختگی به خود گرفتن، ظاهرسازی.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال فنجان فال فنجان فال تک نیت فال تک نیت فال راز فال راز فال انبیا فال انبیا