دج

لغت نامه دهخدا

دج. [ دَ ] ( اِ ) مهر خرمن. چون دانه گندم یا جو را در خرمنگاه از کاه جدا و توده کنند و خواهند که شب هنگام یا تا گاه تقسیم از دستخوردگی مصون ماند آنرا دج کنند یعنی قطعه چوبی دسته دار را که بر سطح آن خطوطی یا اشکالی کنده گری و نجارت شده است به اطراف توده غله جای جای قرار دهند و بفشارند تا نقش آن خطوط و اشکال بر توده غله پیدا آید و شکسته شدن این نشانه ها برداشته شدن قسمتی از توده غله را نشان دهد. و رجوع به دج کردن شود.
دج. [ دَ ] ( اِ ) صاحب برهان گوید بعربی مرغ صحرایی را گویند اما به این معنی در عربی نیست. ( حاشیه برهان ). به فارسی کبک دری و در تنکابن کوه کرک ، از طاوس بزرگتر و خاکستری رنگ ومخطط سفید بسیار ریزه و در کوههای بسیار بلند باشد. ( تحفه حکیم مؤمن ). فاضلترین مرغ بری بود و به شیرازی وی را طخال گویند و بعد از وی شحرور و سمانی پس حجل و دراج و طیهوج و شفنین و فرخ الحمام و ورشان و فواخیت و طبیعت آن گرم و خشکست. ( اختیارات بدیعی ). پرنده ای از راسته دندانی نوکان و از تیره سبکبالان با شکل و هیأتی شبیه به ساز چابک و با بدن کشیده و پرهای برنگ های قرمز و خاکستری و زیر شکم روشن و خالهای قهوه ای و خوش آواز و جزء پرندگان خواننده است و حدود بیست نوع از آن شناخته شده است که همگی در آسیا و اروپا و افریقا پراکنده اند.
- دج صغیر ؛ ازانواع کوچکتر دج.
دج. [ دُ ] ( اِ ) کبک. ( دزی ج 1 ص 424 ). دَج. رجوع به دج شود.
دج. [ دِ ] ( اِ ) طبقه سخت زمین. طبقه ای از زمین که از شن و سنگ و خاک باشد و سخت و محکم. تُرس. دژ. زمینی است سخت میان زمین سست سطح زمین و زمین سست دیگر زیر خود که به اصطلاح مقنیان آنرا آبکش نامند. طبقه ای از زمین که بسیار سخت است و پی دیوار بر آن نهند. || خاک طبقه سخت زمین. || صلب و جامد. جسمی که ذرات آن بهم چسبیده است مانند سنگ و چوب. جامد.
دج. [ دُ ] ( ص ) هر چیز که به آلودگی شیره و جز آن چسبنده باشد. هر چیز که در آن دوشاب و شیره و عسل و امثال آن مالیده شده باشد و بردست و پا بچسبد. ( برهان ). چسبنده. دوسنده. لزج. دِقِن و دقن چیزی را گویند که بر آن شیره و دوشاب و عسل مالیده شود و بدست و پا بچسبد. ( لغت محلی شوشتر ).
دج. [ دَ ] ( اِخ ) یکی از یازده طایفه بزرگ ساکن تنکابن به عهد رابینو. ده طایفه دیگر عبارتند از: خلعت بری ، قوی اوصلو ( قوی حصارلو )، کلانتریه ، فقیه ، طالش ، گلیج ، اساس ، شورج ، طالقانی و رودباری. ( سفرنامه رابینو بخش انگلیسی ص 22 و ص 44 ترجمه آن ).

فرهنگ معین

(دِ ) (ص . ) جامد.

فرهنگ فارسی

( صفت ) جامد

ویکی واژه

جامد.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم