دوالی

لغت نامه دهخدا

دوالی. [ دَ ] ( ع اِ ) ( اصطلاح پزشکی ) علتی و مرضی است. ( برهان ) ( از فرهنگ جهانگیری ). مرضی که بیشتر پیکان و پیاده روان و کسانی را که بیشتر به پای ایستند افتد. ( از ذخیره خوارزمشاهی ). مرضی که در آن وریدهای ساق و قدم فراخ گردد. واریس. ( از یادداشت مؤلف ). بیماریی باشد که بیمار را در ساق عروق سخت و پیچنده و سبزرنگ پیدا آید. ( از منتهی الارب ) ( یادداشت مؤلف ). عبارت است از اتساع رگهای ساق پا و قدم که بر اثر ریزش و نزول خون سوداوی یا خون غلیظ یا بلغم لزج بدان رگها عارض می شود و گاه این بیماری در صفن حادث شود آنگاه آن را به نام دوالی صفن خوانند و آن رگهایی باشد سبزرنگ و مانع حرکت گردد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) ( از بحر الجواهر ). رجوع به کتاب ثالث قانون ابن سینا ص 312 شود.
دوالی. [ دَ ] ( اِ ) دوالک. دواله. به معنی دواله هم هست که دوای خوشبوی باشد، گویند مانند عشقه بر درخت پیچد. ( برهان ). رجوع به دوالک و دواله شود.
دوالی. [ دَ ] ( ص نسبی ) منسوب به دوال. آنچه از دوال باشد. دوالین. || آنکه با دوال کار دارد. || حیله گر. مکار. || شعبده باز. ( از برهان ).
دوالی. [ دَ ی ی ] ( ع اِ ) دالیة. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به دالیة شود. || نوعی از انگور طائف. ( منتهی الارب ). || قسمی انگور سیاه که به سرخی زند. ( یادداشت مؤلف ).
دوالی. [ دِ ] ( هندی ، اِ ) به هندی یکی از اعیاد بزرگ بت پرستان بود که در آن شب بر خانه ها و پشت بامها چراغ افروزند وجشن کنند و شب را تمام با هم قمار بازند و اگر کسی از مال و اسباب عاری شود بر زن و فرزندان خود بازد واز این هم که گذشت بر اعضای خویشتن بازی کند و هر عضوی را که باخت به خنجر برد و به حریف اندازد و جای بریده را در دیگ روغنی که از آتش جوش می زند فروبرد وباز بازی کند. ( لغت محلی شوشتر ). جشنی است مر هندوان را که شب آن روز جشن کنند. ( آنندراج ) :
از باده چراغ کرد روشن
چشم تو چو هندوی دوالی.تأثیر ( از آنندراج ).زلفت ز نقد دلها انداخت گنج و افروخت
از عارضت چراغی چون هندوی دوالی.وحید گیلانی.|| مردم ورشکسته را نیز گویند و این کلمه را دیوالی هم تلفظ کنند. ( لغت محلی شوشتر ).
دوالی. [ دَ ] ( اِخ ) نام مردی است که والی بخارا بود و سکندر نوشابه حاکم بردع را به حباله او درآورد و ملک بردع بدو داد. ( فرهنگ جهانگیری ) ( از برهان ) :

فرهنگ معین

(دَ ) (ص . ) ۱ - (کن . ) رام ، اهلی . ۲ - حیله گر، مکار. ۳ - شعبده باز.

فرهنگ فارسی

( اسم ) مرضی که در آن وریدهای ساق و قدم فراخ گردد .
جمع دالیه .

ویکی واژه

(کن.)
رام، اهلی.
حیله گر، مکار.
شعبده باز.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم