لغت نامه دهخدا
اینم قبول بس که بمیرم بر آستان
تا نسبتم کنند که خدمتگزار اوست.سعدی ( بدایع ).چو خدمت گزاریت گردد کهن
حق سالیانش فرامش مکن.سعدی ( بوستان ).بشستند خدمتگزاران شاه
سر و تن بحمامش از گرد راه.سعدی ( بوستان ).|| در تداول امروز، مستخدمین جزء. خدمتکاران مرد در دستگاههای دولتی. || مهربان.مشفق. || حاضر و آماده بخدمت. ( ناظم الاطباء ).