لغت نامه دهخدا
حریف. [ ح ِرْ ری ] ( ع ص ) تیز. دژن. زبان گز. تند. سخت تیز. سخت تند. حکیم مؤمن گوید: حِرّیف؛ به معنی گزنده است که اجزاء او در زبان فرورفته و بسیار بگزد و تفریق اجزاء او کند و فعل آن تحلیل و تنقیه و تعفین واحراق و تلطیف است بجهت شدت حرارت. ( تحفه ). و صاحب ذخیره گوید: حِرّیف؛ تیز، آنچه پوست دهان را فراهم کشد شکوک است یعنی عفص، و آنچه پوست دهان را بگزد ترش است، و آنچه بسوزاند تیز است یعنی حِرّیف است. ( ذخیره خوارزمشاهی ): ولیکن [ ضمادالبنفسج ] الصداع العارض من المرة الصفراء و الدم الحریف. ( ابن البیطار ). در سه نسخه خطی مهذب الاسماء در معنی حِرّیف کلمه ای آورده است که درجای دیگر یافت نشد و آن کلمه زورنک یا زورنگ است.
حریف. [ ح َ ] ( ع ص، اِ ) هم پیشه. همکار. هم حرفت. ج، حُرَفاء:
دشمنند این ذهن و فطنت را حریفان حسد
منکرند این سحر و معجز را رفیقان ریا.خاقانی.با حریفان درد مهره مهر
بر بساط قلندر اندازیم.خاقانی. || دوست نامشروع زن. فاسق زن:
آن ریش نیست چغبت دلال خانه هاست
وقت جماع زیر حریفان فکندنی است.طیان.مگر می پنداری که من از تهتک تو... غافلم یا نمیدانم که همواره... به فجور و شرب خمور میگذاری و هر روز با حریفی و هر شب با ظریفی به معاشرت و مباشرت مشغولی.
- به حریف بردن؛ به تباه کاری نزد مردی غیر شوی بردن.
- به حریف دادن زن را؛ او را برای تبه کاری به مردی اجنبی واگذاشتن.
- حریف رفتن و به حریف رفتن زن؛ برای تباه کاری پیش مرد اجنبی رفتن او.
|| هم قمار. هم بازی. پا، در بازیهای دوطرفه مانند نرد و شطرنج:
تا چه بازی کند نخست حریف
تا چه دارد زمانه زیر گلیم.ابوحنیفه اسکافی.روز و شب این جا به قمار اندرم
هست حریفم فلک لاجورد.مسعودسعد.آن مهره دیده ای تو که در ششدر اوفتاد
هرچند خواست رفت حریفش رها نکرد.خاقانی.نقش فلک چو می نگری پاکباز شو
زیرا که مهره دزد حریفی است بس دغا.سراج الدین قمری.سعدی چو حریف ناگزیر است
تن درده و چشم بر قضا کن.سعدی.جز صراحی و کتابم نبود یار وندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم.حافظ.- حریف آبدندان؛ هم قماری که از او سهل توان بردن. حریف گول. حریف مفت. حریف مفت باز. حریف زبون: