حافی

لغت نامه دهخدا

حافی. ( ع ص ) نعت فاعلی از حَفی ً و حِفْوةً. برهنه پای. ( منتهی الارب ). پابرهنه. ( منتهی الارب ) : التزام کرد عورات را سافرات الوجوه ، و رجال را حافیات الارجل از خانها بیرون آورد. ( جهانگشای جوینی ).
آن یکی تا کعبه حافی میرود
وآن یکی تا مسجد از خود می شود.مولوی.|| سوده پای. ( منتهی الارب ). || سوده سپل. || سوده سُم. ( منتهی الارب ). ج ، حافون ، حافات. ( مهذب الاسماء ). حفاة. ( منتهی الارب ) ( غیاث اللغات ). || قاضی.( منتهی الارب ). داور.
حافی. ( اِخ ) بشر حافی. رجوع به بشر شود :
بشر حافی را مبشر شد ادب
سر نهاد اندر بیابان طلب...مولوی.

فرهنگ معین

[ ع . ] (اِفا. ) پابرهنه . ج . حفاة .

فرهنگ عمید

کسی که بی کفش راه می رود، پابرهنه، برهنه پای.

فرهنگ فارسی

پابرهنه، برهنه پای، کسی بدون کفش راه برود
( صفت ) کسی که بدون کفش راه رود پا برهنه جمع : حفات .

ویکی واژه

پابرهنه.
حفاة.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم