حار

لغت نامه دهخدا

حار. [ حارر ] ( ع ص ) نعت فاعلی از حرّ. گرم. ( دهّار ). مقابل بارد، سرد. مولوی آن را در مقابل برد آورده است :
خصم و یار و نور و نار و فخر و عار
تخت و دار و برد و حارو ورد و خار.
|| یکی از امزجه نه گانه قدماء اطباء. و آن بر دو گونه است : حار بالفعل ، چون آتش و حارّ بالقوّة، چون فلفل. ( مفاتیح العلوم خوارزمی ). || کار دشوار. || موی مِنخَرین. ( منتهی الارب ). || آب گرم. ( مهذب الاسماء ). || حادّ و حار، از اتباع ، تب دار را از تناول اغذیه حادّ و حارّ پرهیز سزد. || گرم کننده. ( غیاث ). || رمد حار؛ چشم درد حادّ. تب حارّ؛ تب تُند.
حار. ( اِخ ) نام قبیله ای است از قبائل یمن. رجوع به انساب سمعانی ورق 6 شود.

فرهنگ معین

(رّ ) [ ع . ] (ص . ) گرم ، سوزان .

فرهنگ عمید

گرم، سوزان.

فرهنگ فارسی

گرم وسوزان، ضدبارد
( اسم صفت ) سوزنده سوزان گرم مقابل بارد : دوای حار . یا حار رطب . گرم تر .
نام قبیله ایست از قبایل یمن

ویکی واژه

گرم، سوزان.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال راز فال راز فال مارگاریتا فال مارگاریتا فال فنجان فال فنجان فال سنجش فال سنجش