جثه

لغت نامه دهخدا

( جثة ) جثة. [ ج ُث ْ ث َ ] ( ع اِ ) شخص مردم. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). شخص مردم نشسته باشد یا ایستاده. ( اقرب الموارد ). بالای نشسته یا خفته. ( السامی ). بالا، خفته یا نشسته. ( مهذب الاسماء ). بالای مردم. ( دهار ). شخص مردم و بیشتر استعمال در مرده باشد. ( از المنجد ). || بدن. تن. کالبد. تندیس. تنه. توش. قامت. ( ناظم الاطباء ). بدن و تن مردم و غیره. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). پیکر و تن. مقابل سر. هیکل. تن. مقابل سر : سر عبداﷲ زبیر... را بنزدیک عبدالملک مروان فرستادند و فرمود تاجثه عبداﷲ را بر دار کردند. ( تاریخ بیهقی ص 189 ).
گفتم ز نفس جثه حیوان نصیب یافت
گفتا ز نفس نامیه مردم گزیده تر.ناصرخسرو.و چندانکه شایانی قبول حیات از این جثه زایل گشت برخود متلاشی گردد. ( کلیله و دمنه ). که اگر گران می آیدبر وی آمدن سوی حضرت با تمامی جثه ، به بعضی از وی برای تخفیف مؤمنان قناعت کردیم. ( کلیله و دمنه ). روباه... گفت ندانستم که هر کجا جثه ضخم تر و آواز هایلتر، منفعت آن کمتر. ( کلیله و دمنه ).
این جثه همچو موی باریک
از زلف تو یادگار دارم.سعدی ( طیبات ).ج ، جُثَث. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || ثقالت.وزن مخصوص. ( ناظم الاطباء ).
- صغیرالجثه ؛ کوچک. ( ناظم الاطباء ).
- ضعیف الجثه ؛ لاغر. ( ناظم الاطباء ).
- قوی الجثه ؛ تنومند. هیکل دار.
- کم جثه ؛ ضعیف. بی بنیه. ( ناظم الاطباء ).
جثة. [ ج ِث ْ ث َ ] ( ع اِ ) بلا و آفت. ( منتهی الارب ). بلا. ( تاج العروس ). آزمایش. ( شرح قاموس ).
جثة. [ ج ُث ْ ث َ ] ( اِخ ) شهری است به یمن میان محجم و کدراء. ( منتهی الارب ).

فرهنگ معین

(جُ ثِّ ) [ ع . جثة ] (اِ. ) بدن ، تن .

فرهنگ عمید

بدن، تَن، پیکر.

فرهنگ فارسی

بدن، تن، شخص انسان، جثت جمع
( اسم ) بدن تن . جمع : جثث .
شهری است به یمن میان محجم و کدرائ

ویکی واژه

جثة
بدن، تن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تک نیت فال تک نیت فال چوب فال چوب فال انگلیسی فال انگلیسی فال قهوه فال قهوه