لغت نامه دهخدا
ور ایدون که پیش تو گویم دروغ
دروغ اندر آرد سر من به یوغ.بوشکور.همی گفت با وی گزاف و دروغ
مگر کاندر آرد سرش را به یوغ.بوشکور.تو بردی از این پادشاهی فروغ
همی چاره جستی و گفتی دروغ.فردوسی.به جان و سر پهلوان زمین
که چیزی نگویم دروغ اندرین.فردوسی.شما را خورد آتش پرفروغ
تو دانی کزین در نگفتم دروغ.فردوسی.چون مقرر گشت که دروغ گفته است سزای وی بفرمود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 331 ). از دروغ گفتن دور باشید. ( تاریخ بیهقی ص 339 ). در خلوت که با کسی سخن میراند [ غازی ] ناامیدی می نمود و می گریست و یکی ده می کردند و دروغها می گفتند و بازمیرسانیدند. ( تاریخ بیهقی ص 230 ). خواجه گفت درخواستم تا مردی مسلمان در میان کار من باشد که دروغ نگوید. ( تاریخ بیهقی ).
دروغ از بنه آبرو بسترد
نگوید دروغ آنکه دارد خرد.اسدی.که گفت پیرزن از میوه می کند پرهیز
دروغ گفت که دستش نمی رسد به ثمار.سعدی.عاشق گل دروغ می گوید
که تحمل نمی کند خارش.سعدی.که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق