خصمانه

لغت نامه دهخدا

خصمانه. [ خ َ ن َ / ن ِ ] ( ص نسبی ، ق مرکب ) دشمنانه. دشمن وار. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
خصمانه چون بجنگ درآید بر در ضرب
بر خصم کارزار کند روزگار زار.سوزنی.در کشتن خود یارم من با تو چه غم دارم
گرجان و دل خسرو خصمانه برون آید.امیرخسرو ( از آنندراج ).آفتی کز بهر جان خویشتن می ساختم
آنچنان خصمانه می آید که من میخواستم.ملا شانی تکلو ( از آنندراج ). || ( اِ ) مانند دشمن . حریف. ( آنندراج ) :
نیست هم زورتو خصمانه ات از من بشنو
میرود هرزه درین معرکه ها گفت و شنود.میرنجات ( از آنندراج ).|| ( حامص ) غور و پرداخت احوال و این ظاهراً از عالم معنی شفقت باشد که در اصل شفقت بمعنی ترس است. دراین صورت خصمانه ، بمعنی تربیت خواهد بود که بطور دشمن بر احوال شخص نظر کرده او را تربیت باید نمود. پس بمعنی الطاف و مهربانی مجاز باشد، لیکن سند آن یافته نشده. ( آنندراج ).

فرهنگ معین

(خَ نِ ) [ ع - فا. ] (ق مر. ) از روی دشمنی ، از روی خصومت .

فرهنگ عمید

۱. مانند دشمن.
۲. (قید ) [قدیمی] از روی دشمنی و عداوت.

فرهنگ فارسی

از روی دشمنی از روی خصومت (( با همه کس خصمانه رفتار میکند ) )

ویکی واژه

از روی دشمنی، از روی خصومت.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تک نیت فال تک نیت فال تک نیت فال تک نیت فال جذب فال جذب فال ابجد فال ابجد