لغت نامه دهخدا
فسیله به راود همی داشتی
شب و روز در دشت بگذاشتی.فردوسی ( از آنندراج ).کبک دری گر نشد مهندس و مساح
این همه آمد شدنش چیست به راود.منوچهری.ابر بهار بازکند مطرد سیاه
هرگه که گرد خویش به راود کند همی.( منسوب به منوچهری ).ز راود به راود ز بیدا به بیدا
ز وادی به وادی ز کردر به کردر.؟ ( از سندبادنامه ص 265 ).الا تا زمی از کوه پدید است و ره از رمه
بکوه اندر زر است و بره بر شخ راود.عسجدی ( از فرس اسدی چ اقبال ). || آنجا که سبزه نورسته باشد و آبهای روان. ( شرفنامه منیری ). سبزه زار و چمن. ( فرهنگ شاهنامه ). || ناصافی و تیرگی آب. ( ناظم الاطباء )( برهان ) ( از شرفنامه منیری ). || در بیت زیر که صاحب لسان العجم ( شعوری ) در ذیل کلمه پیکند آورده اشتباه کرده است :
هرآنچه راود آن را بسالها پیوست
هر آنچه قارون آن را بعمرها پیکند.رودکی ( از شعوری ).و کلمه «داود»است نه راود، و مفهوم بیت این است که هر آن حلقه های زرهی که حضرت داود پیغمبر بهم پیوست ؛ چنانکه مولوی گوید:
رفت لقمان سوی داود از صفا
کو همی پیوست زرین حلقه ها.مولوی.