حاست

لغت نامه دهخدا

حاست. [ حاس َ ] ( ع ص ، اِ ) نعت فاعلی. تأنیث حاس. رجوع به حاسة شود.
حاسة. [ حاس ْ س َ ] ( ع ص ) نعت فاعلی ، تأنیث حاس. || ( اِ ). احدالحواس الخمسة یعنی آن چیز که بدان چیزی دریابند و هی السمع والبصر والشم والذوق واللمس. ( مهذب الاسماء ). یکی از حواس خمس. یکی از حواس پنجگانه. قوتی است که دریابد چیزی را چون سامعه و باصره ولامسه و غیره. ( غیاث ). هر قوه ای در حیوان که بدان چیزی دریابد از قبیل دیدن و شنودن و برماسیدن و چشیدن و بوئیدن. یکی از پنج نیرو که بدان چیزی دریابند از بوئیدن و شنودن و دیدن و بسودن و چشیدن. هر یک از حواس خمسه ظاهری و هر یک از حواس خمسه باطنی. یکی از پنج حواس. ( منتهی الارب ). قوه نفسانیه مدرکه و منه «تعالی اﷲ ان یدرک بحاسة من الحواس » ( اقرب الموارد ). ج ، حواس :
گفتم که نفس حسیه را پنج حاسه چیست
گفتا که لمس و ذوق و شم و سمع با بصر.ناصرخسرو.و بباید دانست که حاست سمع اندر عصب پنجم از آن نهاده است که... ( ذخیره خوارزمشاهی ). از بهر آنک دماغ از کار فرمودن حاستهاء پنجگانه ظاهر که سمعو بصر و شم و ذوق و لمس است و از بعض حاستهاء باطن چون ذکر و فکر و تمیز مانده گردد... ( ذخیره خوارزمشاهی ). علامت خاصه لقوه تشنجی آن است که حاستها بر حال خویش باشد... ( ذخیره خوارزمشاهی ). علامت خاصه لقوه استرخائی آن است که حاستهاکند شود. ( ذخیره خوارزمشاهی ). ینبغی ان یکون معه من الملح ما لایؤذی حاسّة الذوق. ( ابن البیطار ). || دریافت. اندریافت. اندریاب. || مشعر. || سرمای سوزنده. ( منتهی الارب ). || باد سرد با باران. ( مهذب الاسماء ). باد که غدیر را از خاک پر کند و زمین را خشک سازد. || ملخی که گیاهان زمین خورد. ( اقرب الموارد ).

فرهنگ معین

(سَّ ) [ ع . ] (اِفا. ) حس کننده .

فرهنگ فارسی

(اسم ) ۱ - حس کننده . ۲ - قو. نفسانی که اشیائ را حس کند قو. حس کننده : حاست بینایی ( باصره ) حاست شنوایی ( سامعه ) . توضیح حاست یا حسه عبارت از قوتی است که دریا بند. جزئیات جسمانیه است و قوای حاس. ظاهره در انسان پنج است و باطنه نیز پنج است . هر یک از قوای دریابنده را حاسه وجمع آنها را حواس نامند
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال اوراکل فال اوراکل فال راز فال راز فال چوب فال چوب فال زندگی فال زندگی