لغت نامه دهخدا
دمنه. [ دِ ن َ / ن ِ ] ( از ع ، اِ ) دمنة.سرگین برهم نشسته و پشک. ( غیاث ). سرگین جمعگشته. ( ازفرهنگ جهانگیری ) ( از برهان ) ( از لغت محلی شوشتر ).
- سبزه دمنه ؛ خضرای دمن. سبزه که در سرگین زار روید :
دمنه رفتگان تست این خاک
سبزه دمنه را چه داری پاک.اوحدی.
دمنه. [دَ ن َ / ن ِ ] ( اِ ) سوراخی که برای دم کشی و باد آمدن به تنور گذارند. ( از فرهنگ جهانگیری ) ( ناظم الاطباء )( از برهان ). فرجه تنور. ( انجمن آرا ). باجه تنور.
دمنه. [ دَ ن َ / ن ِ ] ( اِ ) روباه. ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از غیاث ) ( برهان ) ( از انجمن آرا ) ( از لغت محلی شوشتر ) :
چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد
شوم چون بوم بدآغال و چو دمنه محتال.معروفی.نه دمنه چون اسد نه درمنه چو سنبله ست
هرچند نام بیهده کانا برافکند.خاقانی.دمنه اسد کجا شود شاخ درمنه سنبله
قوت موم و آتشی ، فعل زقوم و کوثری.خاقانی.- دمنه گوهر ( دمنه گوهرک ) ؛ روباه صفت. شغال سرشت. روباه خصلت. کنایه از مکار و حیله گر :
با من پلنگ سارک و روباه طبعک است
این خوک گردنک سگک دمنه گوهرک.خاقانی. || شغال. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از برهان ) ( از غیاث ) ( از انجمن آرا )( از لغت محلی شوشتر ). || مردم عیار و فتان و محیل. ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) ( از غیاث ) ( ازبرهان ) ( از شرفنامه منیری ) ( از انجمن آرا ) :