لغت نامه دهخدا
بر فلک بر دو شخص پیشه ورند
این یکی درزی آن دگر جولاه.شهید بلخی.زآن گونه که از جوشن خرپشته خدنگش
بیرون نشود سوزن درزی ز دواری ( ؟ ).فرخی.گلنار همچو درزی استاد برکشید
قواره حریر، ز بیجاده گون حریر.منوچهری.دین فخر تو است و ادب و خط و دبیری
پیشه ست چو حلاجی و درزی و کبالی.ناصرخسرو.درزی صفت مباش بر ایشان کجا همه
بر رشته تو خشک تر از مغز سوزنند.سنائی.گر لئیمی پوشد آن کسوت به چشم اهل عقل
هست بر پوشنده بی اندام و بر درزی لاَّم.سوزنی.شاعر آن درزیست دانا کو به اندام کریم
راست آرد کسوت مدحت به مقراض کلام.سوزنی.جز تیغ کفرشویش گازر که دیده آتش
جز تیر دیده دوزش درزی که دیده صرصر.خاقانی.درزئی صدره مسیح برید
علمش برد و گفت گوش خر است.خاقانی.جامه گازر آب سیل ببرد
شاید ار درزی از دکان برخاست.خاقانی.خلعتی کآن ز تار و پود وفاست
درزیان ِ قَدَر ندوخته اند.خاقانی.درزیان چرخ را گویی که سهو افتاده بود
کآن زه سیمین بر آن دامن نه درخور ساختند.خاقانی.چونکه جامه چست و در دیده بُوَد
مظهر فرهنگ درزی کی شود.مولوی.گفت درزی ترک را زین درگذر
وای بر تو گر کنم لاغی دگر.مولوی.زآنکه قدر مستمع آمد نبا
بر قد خواجه برد درزی قبا.مولوی.طَمْع داری روزیی در درزیی
تا ز خیاطی بری نان تازیی.مولوی.جسم خود بشناسد و در وی رود
جان زرگر سوی درزی کی شود.مولوی.قلم زن نگه دار و شمشیرزن
که حلاج و درزی چه مرد و چه زن.سعدی.عامل سلطان چون درزیست که روزی دیبا بُرد و روزی کرباس. ( عباس بن حسین ، از شاهد صادق ). اولاد درزة؛ مردم درزی. صِنْع؛ درزی یا باریک کار. ( منتهی الارب ).