لغت نامه دهخدا
درشد به چتر ماه سنانهای آفتاب
وز حیف شخص ماه سر اندر سپر کشید.کسائی ( از سندبادنامه ص 221 ).به گوش و سر هر کسی در شود
همه نیک و بد آن سخن بشنود.فردوسی.به دژ در شد و کشتن اندر گرفت
همه گنجهای کهن برگرفت.فردوسی.به دژ درشدآن شاه آزادگان
ابا پیر گودرز کشوادگان.فردوسی.گر آنجا در شوی آگاه گردی
مرا گردی بدین گفتار یاور.فرخی.درشود بی زخم و زجر و درشود بی ترس و بیم
همچو آذرشت به آتش همچو مرغابی به جوی.منوچهری.تا پیش ملک درشد. ( تاریخ سیستان ). درشدن احمدبن اسماعیل به بست و بند کردن محمدبن علی لیث را. ( تاریخ سیستان ). بعاقبت ، امیر اجل تاج الدین ابوالفضل در شد در شارستان به امیری نشست. ( تاریخ سیستان ). عبدالرحمان گفت معنی ندارد که ده مرد به یک جسم درشود. ( تاریخ سیستان ). در میان ده هزار مرد درشد. ( تاریخ سیستان ).
به آتش درشود گرچه چو خشم اوست سوزنده
به دریا درشود ورچه چو جود اوست پهناور.؟ ( از لغت نامه اسدی ).گفتند اگر خداوند [ مسعود ] فرماید... وی را [ محمود را ] فروگیریم که چون ما درشویم بیرونیان نیز با ما یار شوند و تو ازغضاضت برهی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129 ). چون عجم رابزدند و از مدائن بتاختند و یزدگرد بگریخت و آن کارهای بزرگ بانام برفت اما در میان زمین غور ممکن نگشت که درشدندی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 115 ).
به هر جایی که خواهی درشدن را
نگه کن راه بیرون آمدن را.ناصرخسرو.عرش پر نور و بلند است به زیرش در شو
تا مگر بهره بیابد دلت از نور و ضیاش.ناصرخسرو.خط خدای زود بیاموزی
گر در شوی به خانه پیغمبر