دانستن

لغت نامه دهخدا

دانستن. [ ن ِ ت َ ] ( مص ) دانائی حاصل کردن. ( از ناظم الاطباء ). دانش. علم. ( تاج المصادر بیهقی ). فقه. شعر. ( دهار ) ( ترجمان القرآن جرجانی ). علم پیدا کردن. تعلم. اعتلام. ( منتهی الارب ). دریافتن. یافتن. درایه. ( ترجمان القرآن جرجانی ). معرفت پیدا کردن. اذن. ذبر. ( منتهی الارب ). رؤیة ( با دو مفعول ، گویند: رآه عالماً؛ دانست او را دانشمند ). ( منتهی الارب ) ( ترجمان القرآن ). سحر. غوص. مقابل جهل. عقل. ایناس. ( منتهی الارب ). احاطة. ( ترجمان القرآن جرجانی ). اذن. قوله تعالی : فاذنوا بحرب من اﷲ ورسوله. ( قرآن 279/2 )؛ یعنی بدانید. ( منتهی الارب ).
اگر پهلوانی ندانی زبان
بتازی تو اروند را دجله خوان.فردوسی.طالع دانستن از قبل ارتفاع آفتاب. ( التفهیم بیرونی ص 302 ). و این سویها ( جهات اربعه ) چگونه باید دانستن. ( التفهیم بیرونی ص 46 ).
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پرباد مکن بیش و کتف برمفراز.لبیبی.ز دانش نخست آنکه آید بکار
بهین هست دانستن کردگار.اسدی.هست بسوی تو همانا چنانک
فضل به دانستن تازیستی.ناصرخسرو.دیدن و دانستن عدل خدای
کار حکیمان و ره انبیاست.ناصرخسرو.شرب ؛ دانستن و دریافتن. شذو؛ دانستن خبر را پس فهمانیدن آنرا. خوف ؛ بیقین دانستن. شِعر، شِعَر، شَعَر، شَعَرة، شِعرَة، شُعرَة، شِعری ، شَعری ، شُعری ، شُعور، شُعورة، مُشعور، مشعورة، مشعوراء؛ دانستن و اندریافتن. ( از منتهی الارب ). دری ، دریة، درایة، دریان ؛ دانستن چیزی را. ( منتهی الارب ). بطن ؛ اندرون کار بدانستن. ( تاج المصادر بیهقی ). حق ؛ درست بدانستن. ( منتهی الارب ). تفرس ؛ دانستن بعلامت و نشان. ( منتهی الارب ). شعور؛ دانستن از طریق حس. ( دهار ). ملابسه ؛ دانستن آنچه در باطن کسیست. ( منتهی الارب ). || فهمیدن. فهم کردن.فهم. ( منتهی الارب ) ( تاج المصادر بیهقی ). فهامة. فهامیة. ( منتهی الارب ). درک. ادراک. درک کردن. وقوف. واقف گشتن. پی بردن. آگاه شدن. مطلع شدن. خبر یافتن. خُبر. بصارت. ( تاج المصادر بیهقی ). سر درآوردن. زکن. ازکان. احسان. ( منتهی الارب ) ( ترجمان القرآن ). بَیْه ْ.( منتهی الارب ) :
گربزان شهر بر من تاختند
من ندانستم چه تنبل ساختند.رودکی.

فرهنگ معین

(نِ تَ ) [ په . ] (مص ل . )۱ - با خبر شدن . ۲ - شناختن . ۳ - توانستن . ۴ - به حساب آوردن ، پنداشتن . ۵ - فهمیدن .

فرهنگ عمید

۱. دانایی و آگاهی داشتن.
۲. گمان کردن، پنداشتن، به حساب آوردن: گر از پیوند او فخریت نبوَد / چنین دانم که هم عاری نباشد (انوری: ۸۲۰ ).
۳. [قدیمی] تشخیص دادن: شب و روز در بحر سودا و سوز / ندانند زآشفتگی شب ز روز (سعدی۲: ۲۰۸ ).
۴. [قدیمی] شناختن.
۵. [قدیمی] توانستن.

فرهنگ فارسی

دانایی و آگاهی داشتن، علم وفضل، علم ومعرفت داشتن
( مصدر ) ( دانست داند خواهد دانست بدان داننده دانا دانسته دانش . ۱ - آگاه داشتن . ۲ - شناختن کسی را : تا زمانی تا من در میدان روم و خود را بنمایم تا مرا بدانند . ۳ - معرفت یافتن علم یافتن دانا شدن . ۴ - توانستن .

ویکی واژه

فهمیدن، با خبر شدن.
شناختن.
توانستن.
به حساب آوردن، پنداشتن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم