لغت نامه دهخدا
عدوی جاه ترا بخت بد نهازشده ست
به پای خویش همی آردش سوی مسلخ.سوزنی.در آن مسلخ آدمیزادگان
زمین گشته کوه از بس افتادگان.نظامی.زین چنین عمری که مایه ی ْ دوزخ است
مر قصابان غضب را مسلخ است.مولوی. || آنجا که جامه در گرمابه برکنند. ( مهذب الاسماء ). آنجا که جامه بیرون کنند در گرمابه. ( دهار ). بُنه. بینه. رخت کن. سربینه. سربنه. سرحمام. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). جامه کن :
این جهان مسلخ گرمابه مرگ آمد
هرچه داری بنهی پاک در این مسلخ.ناصرخسرو.به وقتی که بیرون آمدیم هرکه در مسلخ گرمابه بود همه بر پای خاسته بودند. ( سفرنامه ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 257 ). چون از گرمابه بیرون آید اندر مسلخ بخسبد تا عرق کند. ( ذخیره ٔخوارزمشاهی ). در جنب خانه حمامی عالی و مسلخی منقش به کاشی تراشیده و جامهای رنگین ساخته. ( تاریخ جدید یزد ).