فرخج. [ ف َ رَ ] ( اِ ) فرخچ. فرخش. پرخچ. پرخش. ( حاشیه برهان چ معین ). کفل اسب و دیگر حیوانات. || رشوت. پاره. ( برهان ) : بدهم بهر یک نگاه رخش گر پذیرد، دل مرا به فرخج.لبیبی. || ( ص ) زشت. نازیبا. ( برهان ) : در زاویه فرخج و تاریکم با پیرهن سطبر و خلقانم.مسعودسعد.یک جهان ناحفاظ و نابینا در عبارت فرخج و نازیبا.سنایی.دریغ دفتر اشعار ناخوش و سردم که بد نتیجه طبع فرخج و مردارم.سوزنی.پیش درشان سپهر و انجم این بود فرخج و آن تخجم.خاقانی ( تحفةالعراقین ص 122 ).رجوع به پرخج ، پرخش ، فرخش و فرخچ شود.
فرهنگ معین
(فَ رَ خْ ) (ص . ) ۱ - زشت ، نازیبا. ۲ - نامتناسب ، ناشایسته . ۳ - ناپاک ، پلید. ۴ - سست ، ضعیف .
فرهنگ عمید
۱. زشت، نازیبا. ۲. پلید، ناپاک: ای بلفرخج ساده همیدون همه فرخج / نامت فرخج و کنیت ملعونت بلفرخج (لبیبی: شاعران بی دیوان: ۴۷۹ ). ۳. (اسم ) (زیست شناسی ) کفل اسب.
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱ - زشت بدگل نازیبا ۲ - نامتناسب ناشایسته ۳ - پلید ۴ - سست ناتوان .