صلت

لغت نامه دهخدا

صلت. [ ص ِ ل َ ] ( ع اِ ) صِلَة. جایزه. پاداش : پس کوتوال را گفت بر اثر ما به لشکرگاه آی با جمله ای از سرهنگان قلعه تا خلعت و صلت شما نیز برسم رفته آید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 240 ). کارها می براندی و خلعت ها و صلتها سلطان می فرمودی. ( تاریخ بیهقی ص 246 ). ابوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند در نهان که مال بیعتی و صلت هائی که برادرت امیر محمد داده است ، باز باید ستد. ( تاریخ بیهقی ص 258 ). خداوند سلطان را حریص کرده اند که آنچه برادرش داده است به صلت... پس ستد. ( تاریخ بیهقی ص 259 ).
شبی از من بریده نیست صلت
روزی از من بریده نیست عطا.مسعودسعد.صلتی درخور این شعر فرستد، ورنی
شعر من بازفرستد نه ازوو نه ز من.سوزنی.رجوع به صلة شود.
صلت. [ ص َ ] ( ع ص ، اِ ) پیشانی گشاده ، منه فی صفته صلی اﷲ علیه و سلم کان صلت الجبین ؛ ای واسعه او الاملس. ( منتهی الارب ). پیشانی روشن. ( مهذب الاسماء ). || میدان هموار و برابر. || شمشیر صقیل بران و برهنه. ج ، اصلات. یقال : ضربه بالسیف صلتا؛ ای مجرداً. ( منتهی الارب ). || کارد بزرگ. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ). ج ، اصلات. || مرد رسا در امور و حوائج خود. ( منتهی الارب ). || ( مص ) تاختن اسب. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). اسب تاختن. ( تاج المصادر بیهقی ). || به شمشیر زدن. || ریختن آنچه در جام باشد. || یقال : جاء فلان بلبن یصلت ؛ یعنی آورد شیر و شوربای کم روغن بسیارآب را. ( منتهی الارب ).
صلت. [ ص ُ ] ( ع اِ ) کارد بزرگ. ( منتهی الارب ). || چاودار .
صلت.[ ص ِ ] ( ع اِ ) دزد. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).
صلت. [ ص َ ]( اِخ ) ابن ابی عطیه ، مکنی به ابی ثمامة، تابعی است.
صلت. [ ص َ ] ( اِخ ) ابن حکیم بن عبداﷲبن قیس ، محدث است.
صلت. [ ص َ ] ( اِخ ) ابن عبداﷲبن نوفل بن حارث عبدالمطلب ، داماد امیرالمؤمنین علی علیه السلام است.
صلت. [ ص َ ] ( اِخ ) ابن قویدبن احمد الحنفی ، مکنی به ابی احمد، تابعی است.
صلت. [ ص َ ] ( اِخ ) ابن محمد خازکی ، مکنی به ابی همام ، تابعی است.
صلت. [ص َ ] ( اِخ ) ابن مخرمةبن المطلب بن عبدمناف القرشی. صحابی است و از غنائم خیبر سهم برد. ( قاموس الاعلام ).
صلة. [ ص ِ ل َ ] ( ع مص ) صِلَت.پیوستن. ( غیاث اللغات ) ( مقدمه لغت میر سیدشریف ) ضدفصل. پیوسته شدن. || احسان کردن کسی را به مالی. ( اقرب الموارد ). || عطا دادن. ( غیاث اللغات ). || ( اِ ) عطیه. جایزه. احسان. انعام. ج ، صلات : این بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتنی. ( تاریخ بیهقی ص 365 چ ادیب )... فرمود تا آن صله گران را درنهادند و به خانه علوی بردند. ( تاریخ بیهقی ص 125 ).

فرهنگ معین

(ص لَ ) [ ع . صلة ] ۱ - (مص م . ) عطا دادن . ۲ - (اِمص . ) بخشش ، انعام . ۳ - (اِ. ) جایزه .

فرهنگ عمید

تیز، بران.
= صله

فرهنگ فارسی

پیوستن چیزی به چیزی، احسان کردن بکسی بادادن مالی، پیوستن، عطیه، احسان، جایزه
۱ - ( مصدر ) عطا دادن . ۲ - ( اسم ) بخشش انعام . ۳ - ( اسم ) عطیه جایزه . ۴ - ( نحو ) حروف زاید که معنی فعل بان تمام شود مانند : از با به باز بر تا در را جمع : صلات . یا صلت رحم . حمیت نمودن با خویشان و اقربا صله رحم .
بن مخرمه بن المطب بن عبد مناف القرشی صحابی است و از غنائم خیبر سهم برد

ویکی واژه

صلة
عطا دادن.
بخشش، انعام.
جایزه.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی فال تماس فال تماس فال نخود فال نخود استخاره کن استخاره کن