لغت نامه دهخدا
صفق. [ ص َ ف َ ] ( ع اِ ) آخر دماغ. || کرانه هر چیزی. || آب زرد که از چرم نو که بر آن آب ریخته باشند برآید. || بوی دباغ. || چرم ناپیراسته که از آن این آب تراود. || آب که در مشک نو بوی گرفته و زرد شده باشد. || آب که در مشک نو کرده بجنبانند تا زرد شود. ( منتهی الارب ). رجوع به ماده قبل شود.
صفق. [ ص ُ ] ( ع اِ ) کرانه هر چیزی. ( منتهی الارب ).
صفق. [ ص ُ ف َ ] ( ع اِ ) ج ِ صَفوق است. رجوع به صفوق شود.
صفق. [ ص ِ ] ( ع اِ ) یک در دروازه. ( منتهی الارب ).