لغت نامه دهخدا
هرچند که خوار و رنجه ای منگر
زنهار بروی ناسزاواری.ناصرخسرو.رنجه و تاخته برسم وداع
اندرآمد چو سرو ماه از در.مسعودسعد.از فضل خویش دانم رنجور مانده ام
شاخ درخت رنجه بود دایم از ثمر.مسعودسعد.همیشه رنجه ام و هیچ رنج دانا را
ز رنجها نبود چون عداوت نادان.مسعودسعد.ای که گفتی رنجه از گردون کدامین عضو تست
دانه را ازآسیاب آسیب آید بر کجا؟کلیم ( از فرهنگ شعوری ). || تعب دیده. مشقت و سختی آزموده. مانده و کوفته :
تبه گشت اسبان جنگی ز کار
همه خسته و رنجه در کارزار.فردوسی.او و یاران سخت رنجه و ضعیف و درمانده گشته که از بند بشبی آمده بود. ( تاریخ سیستان ). || گرفته سیما. دلتنگ. مغموم.( ناظم الاطباء ).