رخی

لغت نامه دهخدا

رخی. [ رَ خی ی ] ( ع ص ) رجل رخی ؛ مرد فراخ زیست. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ).
- رخی البال ؛ آنکه در نعمت و فراخی و آسایش و فراخی زندگانی است. ( از ناظم الاطباء ). واسعالحال. ( از اقرب الموارد ) : اذا تمشی [ الخمر ] فی عظامک جعلک خالی الذرع فسیح الباع رخی البال رحب الهمة واسعالنعمة... ( شریشی ).
|| عیش فراخ. ( دهار ).
رخی. [ رُخ ْ خی ] ( ص نسبی ) منسوب است به رُخ ، و به گمان من همان ریخ معروف در افواه عوام باشد که ناحیه ای است در نیشابور. ( از انساب سمعانی ).
رخی. [ رُخ ْ خی ] ( اِخ ) ابوموسی هارون بن عبدالصمد... رخی نیشابوری. وی از یحیی بن یحیی و جزاو خبر شنید و ابوحامدبن الشرقی از او روایت دارد. رُخّی بسال 285 هَ. ق. درگذشت. ( از لباب الانساب ).

فرهنگ فارسی

منسوب است به رخ و به گمان من همان ریخ معروف در افواه عوام باشد که ناحیه ایست در نیشابور .

فرهنگستان زبان و ادب

{facial} [پزشکی-دندان پزشکی] مربوط به صورت یا به سمت صورت
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال حافظ فال حافظ فال تماس فال تماس فال چوب فال چوب فال تک نیت فال تک نیت