لغت نامه دهخدا
ترا نز بهر داشن خواستارم
که من خود خواسته بسیار دارم.
توئی چشم مرا خورشید روشن
مرا دیدار تو باید نه داشن فخرالدین اسعد ( ویس ورامین ).که من داشن ندارم درخور تو
وگر جان را فشانم بر سر تو.فخرالدین اسعد( ویس و رامین ). || اجر و مکافات نیکی را هم گویند و در زند مرقوم است که داشن نقد و جنسی را گویند که پارسیان در عید و جشنها برسم نذر یا صدقه به فقرا و مساکین بدهند. ( برهان ). پاداش. اجر و مزد :
چکنم گر سفیه را گردن
نتوان نرم کردن از داشن.لبیبی.بدین رنج و بدین کردار نیکو
ترا داشن دهاد ایزد بمینو.فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).تویی چشم مرا خورشید روشن
مرا دیدار تو باید نه داشن.فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
داشن. [ ش ِ ] ( ع ص ) جامه نو که پوشیده نشده باشد. || خانه نوتیار که سکونت کرده نشده باشد.( منتهی الارب ). || ( معرب ، اِ ) معرب دشن است که دست لاف باشد. ( منتهی الارب ). جوالیقی در المعرب گوید: الداشن معرب و لیس من کلام البادیة و قال النضر: الداشن ؛ الدستاران. ( معرب جوالیقی ص 145 ). دستاران.
داشن. [ ش َ ] ( اِخ ) نام موضعی به سیستان بیرون شارستان زرنگ و ظاهراً از محلات ربض بوده. ( تاریخ سیستان حاشیه ص 335 ). رجوع به تاریخ سیستان ص 335 و 336 و 338 و 344 و 351 و 364 و 372 و 382 شود. و نیز رجوع به لغت اطمیة در لسان العرب حاشیه ص 20 شود.