یکان

لغت نامه دهخدا

یکان. [ ی َ / ی ِ ] ( ص نسبی ، ق مرکب ) واحد. تنها. تا. یکتا. یگان :
ز هر سو گوان سر برافراختند
یکان و دوگانه همی تاختند.فردوسی.اینجا همی یکان و دوگان قرمطی کشد
زینان به ری هزار بیابد به یک زمان.فرخی.کوه کوبان را یکان اندرکشیده زیر داغ
بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار.فرخی.من از تو همی مال توزیع خواهم
بدین خاصگانت یکان و دوگانی.منوچهری.|| ( اِ ) آحاد. ( التفهیم ) ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ معین

( ~. ) ۱ - (ق . ) یک یک . ۲ - (ص . ) یگانه ، تک ، منفرد.

فرهنگ عمید

۱. (ریاضی ) آخرین رقم سمت راست هر عدد طبیعی.
۲. (صفت ) [قدیمی] یگانه، بی همتا: ورا نگویم از ارباب دولت است یکی / که او به جاه ز ارکان دولت است یکان (سوزنی: صحاح الفرس: یکان ).

فرهنگ فارسی

یکه، یگانه، بی همتا
۱- یک یک : تاچون ازصید چیزی نماند مگر یکان و دوگان مجروح ومهزول ... . یا یکان یکان . یک یک یکایک . ۲- ( صفت ) یگانه تک منفرد : ورا نگویم از ارکان دولست یکی که اوبجاه زارکان دولست یکان . (صحاح الفرس )

ویکی واژه

یک یک.
یگانه، تک، منفرد.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم