گژ

لغت نامه دهخدا

گژ. [ گ َ ] ( ص ) کج. منحنی :
حال با گژ کمان راست کند کار جهان
راستی تیرش گژی کند اندر جگرا.
شاکر بخاری ( از شرح احوال و آثار رودکی تألیف سعید نفیسی ص 1178 ).
به چیزی که آید کسی را زمان
بپیچد دلش گژ بگردد کمان.فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1736 ).ورجوع به فهرست ولف شود.
گژ. [ گ َ ژَ ] ( اِخ ) ناحیتی در هند طبق قول «سنگهت ». رجوع به تحقیق ماللهند بیرونی ص 153 شود.

فرهنگ معین

(گَ ) (ص . ) کج ، منحنی .

فرهنگ فارسی

ناحیه ای در هند

ویکی واژه

کج، منحنی.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم