گلوی

لغت نامه دهخدا

گلوی. [ گ ِ ] ( اِ ) کنگره ستون را گویند. ( آنندراج ).
گلوی. [ گ ُ / گ َ ] ( اِ ) گلو :
ز دیدار خیزد هزار آرزوی
ز چشم است گویند رژدی گلوی.ابوشکور ( لغت فرس ص 98 و 99 ).و رجوع به گلو شود.
- گلوی لب گرفتن ؛ کنایه از خاموش گردانیدن. ( آنندراج ) :
شریان ز پوست پر کن و بر کام تیغ نه
لب راگلو مگیر، ز قاتل امان مخواه.عرفی ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

گلو
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال جذب فال جذب