گریزنده

لغت نامه دهخدا

گریزنده. [ گ ُ زَ دَ / دِ ] ( نف ) احترازکننده. فرار کننده. آبِق. داعِل. هارِب. نَفور. ( منتهی الارب ):
گریزندگان را در آن رستخیز
نه روی رهایی نه راه گریز.فردوسی.تنی دید چون موی بگداخته
گریزنده جانی به لب تاخته.نظامی.چو بر جنگ شد ساخته سازشان
گریزنده شد دیو از آوازشان.نظامی. || بمجاز ترسو:
به پرموده گفت ای گریزنده مرد
تو گرد دلیران جنگی مگرد.فردوسی. || بدور. برکنار. فارغ:
خداوند بخشایش و راستی
گریزنده از کژی و کاستی.فردوسی.

فرهنگ عمید

فرار کننده، کسی که از دست دیگری یا از برابر چیزی می کند.

فرهنگ فارسی

۱ - ( اسم ) فرار کننده فرار. ۲ - فارغ برکنار: خداوند بخشایش و راستی گریزنده از کژی و کاستی. ۳ - ترسو: به پرموده گفت: ای گریزنده مرد تو گرد دلیران جنگی مگرد. جمع: گریزندگان.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال قهوه فال قهوه فال انبیا فال انبیا فال حافظ فال حافظ فال فنجان فال فنجان