لغت نامه دهخدا
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.کسائی.گرازید بهرام چون بنگرید
یکی کاخ پرمایه آمد پدید.فردوسی.گرازیدن گور و آهو به دشت
بر این گونه هرچند خوشی گذشت.فردوسی.پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگیر
شادمان باش و بشادی بخرام و بگراز.فرخی.خوش خور و خوش زی ای بهار کرم
در مراد دل و هوا بگراز.فرخی.به روز نبرد آن هزبر دلیر
شتابد چو گرگ و گرازدچو شیر.لبیبی.پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر
پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز.منوچهری.به چنین اسب نشین وبه چنین اسب گذر
به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز.منوچهری.بشنو پند بدین اندر و بر حق بایست
خویشتن کژ مکن و خیره چو آهو مگراز.ناصرخسرو.ترا نامه همی برخواند باید
تو در نامه چو آهو چون گرازی.ناصرخسرو.دلا چه داری انده به شادکامی زی
بتا به غم چه گدازی به ناز و لهو گراز.مسعودسعد.چون خواجه ترا کدخدای باشد
با فتح چمی با ظفر گرازی.مسعودسعد.تا ز گرازیدن و چمیدن گویند
در چمن خرمی چمی و گرازی.سوزنی.نیستم مولود پیرا کم بناز
نیستم والد جوانا کم گراز.مولوی ( مثنوی ).