گازری

لغت نامه دهخدا

گازری. [ زُ / زَ ] ( حامص ) رخت شویی. کار گازر. شغل گازر. قصارت. ( دهار ). قصار. ( منتهی الارب ) :
گازری از بهر چه دعوی کنی
چون که نشویی خود دستار خویش.ناصرخسرو.به صابون دین شوی مر جانت را
بیاموز کاین بس نکو گازری است.ناصرخسرو.وآنگهی فرزند گازر گازری سازد ز تو
شوید و کوبد ترا در زیر کوبین زرنگ.؟ ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 387 ).صلح جدا کن ز جنگ زانکه نه نیکو بود
دستگه شیشه گر، پایگه گازری.سنائی.گازری از رنگرزی دور نیست
کلبه خورشید و مسیحا یکیست.نظامی. || ( ص نسبی ) کنایه ازسفید :
تیره روز ما سفیدی یابد از آن کس که او
دلق شب را جیب نیلی کرد و دامن گازری.واله هروی ( از آنندراج ).

فرهنگ عمید

شغل و عمل گازر، رخت شویی.

فرهنگ فارسی

( صفت ) منسوب به گازر .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم