کنیزک

لغت نامه دهخدا

کنیزک. [ ک َ زَ ] ( اِ مصغر ) کاف آخر این لفظ جزو کلمه نیست بلکه برای تصغیر یا تحقیر است.( غیاث ). مصغر کنیز یعنی کنیز خردسال. ( ناظم الاطباء ). پهلوی ، پازند کنیچک ؛ زن خرد. پرستار زن. دخترک یا زنکی که برده باشد. کنیز.( فرهنگ فارسی معین ). فتاة. ( ترجمان القرآن ) ( دهار ).داه. پرستار. ( صحاح الفرس ). اَمَه. زن زرخرید. جاریه. عقداء. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
به مشکوی زرین ده و دوهزار
کنیزک به کردار خرم بهار.فردوسی.بیاورد رومی کنیزک چهل
همه ازدر کام و آرام دل.فردوسی.غلام و کنیزک ببر هم دویست
بگویش که با تو مرا جنگ نیست.فردوسی.هدهد چو کنیزکیست دوشیزه
با زلف ایاز و دیده فخری.منوچهری.این خاتون را عادت بود که سلطان محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزه نادره هر سالی فرستادی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253 ). این بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیرنصر آوردی. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 365 ).چند کنیزک آورده بود وقتی امیرنصر بوالقاسم را دستاری داد. ( تاریخ بیهقی ایضاً ). کنیزک گفت تا این مرد مرا خریده است من پیش وی چراغ ندیده ام. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 524 ). ای کنیزک گناه مهتر تو بزرگوارتر از آن است که آمرزش توان کرد. ( نوروزنامه ). بزرگان چون با زنی یا کنیزکی نزدیکی خواستندی کردن کمر زرین بر میان بستندی. ( نوروزنامه ). ده تخت جامه مرتفع از هر لونی و ده کنیزک و هیفده غلام. ( تاریخ بخارا ). و از جمله اسباب و تجمل او دوازده هزار کنیزک در سراهای او بودند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 103 ). بر کنیزک بس نمی آمد که حجاب حیا از میان برداشته بود. ( کلیله و دمنه ). آن زن کنیزکان داشت. ( کلیله و دمنه ). چرا عبا می پوشی و برد نمی پوشی یا چرا کنیزک می خواهی و زن نمی خواهی. ( کتاب النقض ص 441 ).
سرو بود او، کنیزکان چمنش
او گل سرخ و آن بتان سمنش.نظامی.با کنیزک گفت هان رو مرغ وار
طشت را از خانه برگیر و بیار.مولوی.از طعمه های لطیف خوردن گرفت و کسوتهای نظیف پوشیدن و در جمال غلام و کنیزک نظر کردن. ( گلستان ). یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند خواست که در حالت مستی با وی جمع آید. ( گلستان ). ملک را این لطیفه پسند آمد و گفت اکنون سیاه را بتو بخشیدم کنیزک را چه کنم. ( گلستان ). رجوع به کنیز معنی اول شود.

فرهنگ معین

(کَ زَ ) (اِمصغ . ) ۱ - دخترک . ۲ - پرستار زن خرد. ۳ - دخترک یا زنکی که بَرده باشد.

فرهنگ عمید

۱. کنیز خردسال.
۲. [قدیمی] دختر، دخترک.

فرهنگ فارسی

مصغرکنیز، کنیزخردسال
( اسم ) ۱ - زن خرد . ۲ - دخترک . ۳ - پرستار زن خرد . ۴ - دخترک یا زنکی که برده باشد : و روایت کرده اند که کنیزکی داشت ( محمد ) گلستان نام . ۵ - کنیز

ویکی واژه

منسوب به کنیز؛ دخترک. پرستار زن کم سن و سال. همسر ایرج در شاهنامه. که ایرج برو‌ مِهر بسیار داشت/ قضا را کنیزک ازو بار داشت «فردوسی»
دخترک یا زنکی که بَرده باشد.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم