چوزه

لغت نامه دهخدا

چوزه. [ زَ / زِ] ( اِ ) بچه نوزاد ماکیان که بتازیش فرخ خوانند. ( شرفنامه منیری ). بچه ماکیان. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). بچه ماکیان و جز آن. ( ناظم الاطباء ). جوجه. ( فرهنگ فارسی معین ). بچه مرغ. جوجه. چوژه. فرخ. فَرّوج قوب. ( یادداشت مؤلف ). ج ، چوزگان :
چون پند فرومایه سوی چوزه گراید
شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ.جلاب بخاری.بگیرم آنگه و پرش یکان یکان بکنم
چو پر چوزه اندر ربوده گرسنه خاد.سوزنی.در پناه پهلوان کبک و تذرو آردبرون
چوزگان دانه چین ازبیضه شاهین و باز.سوزنی.شعر من جز در مدیح او نباشد لاجرم
فرش عز از قیروان تا قیروان می افکند
دانی از مرغان کدامین بگسلاند نسل خویش
آنکه چوزه از برون آشیان می افکند.عمادی شهریاری.جره بازت که شکاری فکنست
جیره اش چوزه هر بیوه زنست.جامی.
چوزه. [ زَ / زِ ] ( اِ ) غوزه پنبه را گویند. ( یادداشت مؤلف ). کشکله ؛ چوزه پنبه بود که از او پنبه بیرون کنند. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ). || رخنهای کمردوک را نیز گویند که در وقت پنبه رشتن ریسمان چرخ را در آن اندازند. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ). شکاف کمردوک که ریسمان در آن افتد وقت رشتن. ( فرهنگ نظام ). به این معنی چوزه دوک نیز گویند. ( انجمن آرا ).
چوزه. [ زَ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان دودانگه بخش ضیأآباد شهرستان قزوین. 545 تن سکنه دارد. از چشمه و رودخانه محلی آبیاری میشود.محصولش غلات است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1 ).

فرهنگ معین

(زِ ) (اِ. ) جوجه .

فرهنگ عمید

= جوجه

فرهنگ فارسی

جوجه
دهیست از دهستان دو دانگه بخش ضیائ آباد شهرستان قزوین ٠

ویکی واژه

جوجه.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم