چمنده. [ چ َ م َ دَ / دِ ] ( نف ) خرامنده. ( شرفنامه منیری ). خرامنده و از روی ناز رونده. ( ناظم الاطباء ). چمان. خرامان : هیچ چمنده و رمنده از آن شربتی تناول نکرد. ( از ترجمه محاسن اصفهان ص 39 ). || صفت اسب یا هر مرکب خوشرفتار : فرودآمدند از چمنده ستور شکسته دل و چشمها گشته کور.دقیقی.ز اسب چمنده فرودآمدند گو و پیر هر دو پیاده شدند.دقیقی.چو نیمی ز هفتم شب اندرگذشت چمنده یکی اسب دیدم به دشت.فردوسی.رجوع به چم و چمندگی و چمیدن شود.