واداشتن. [ ت َ ] ( مص مرکب ) ناگزیر کردن کسی را بر کاری. ( از آنندراج ). وادار کردن. مجبور کردن. بداشتن. کُنانیدن. ( یادداشت مؤلف ) : بیعت کردم به سید خود و مولای خود... امام قائم بامراﷲ... از روی اعتقاد و از ته دل براستی نیت و اخلاص درونی... در حالی که به حال خودم بودم و کسی مرا بر این کار وانداشته بود و صاحب اختیار بودم و کسی به زور بر این کارم نداشته بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315 ). || ترغیب. تحریض. ( آنندراج ). برانگیختن تحریک کردن : اما چنان دانم که نکند که ترکی پیر و خردمند است و دانا باشد که خداوند را بر این واداشته باشند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 325 ). || ممانعت. ( منتهی الارب ) بازداشتن. منع کردن. نهی نمودن. مانع شدن. ( ناظم الاطباء ) : حق محیط جمله آمدای پسر واندارد کارش از کار دگر.مولوی ( مثنوی ). || مخفی کردن. پنهان کردن. ( ناظم الاطباء ). || توقیف کردن. بازداشتن. بازداشت کردن. ( از یادداشت مؤلف ). وقف. ( تاج المصادر بیهقی ). احتباس. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). || ضبط کردن. || حفظ کردن. || دفع کردن. ( ناظم الاطباء ). استدفاع. ( تاج المصادر بیهقی ). || نصب کردن. گماشتن. || مشغول کردن. || به پا داشتن. اقامه. ایستادانیدن. سرپا داشتن. برپا داشتن. ( یادداشت مؤلف ) : گفت آخر مسجد اندر کس نماند کیت وامیدارد آنجا کت نشاند.مولوی ( مثنوی دفتر سوم چ بروخیم ص 533 ).- دست واداشتن ؛ دست برداشتن : در گوی و در چهی ای قلتبان دست وادار از سبال دیگران.مولوی ( مثنوی چ خاور دفتر سوم ص 492 چ بروخیم ص 173 ).
فرهنگ معین
(تَ ) (مص م . ) گماشتن ، وادار کردن .
فرهنگ عمید
۱. وادار کردن، کسی را به کاری گماشتن، مجبور کردن. ۲. تحریک کردن، برانگیختن. ۳. تشویق و ترغیب کردن. ۴. کشاندن، جذب کردن. ۵. [قدیمی] مانع شدن، بازداشتن.
فرهنگ فارسی
وادارکردن، کسی رابه کاری گماشتن ناگزیر کردن کسی را بر کاری وادار کردن . ( مصدر ) وادار کردن