نوکیسه

لغت نامه دهخدا

نوکیسه. [ ن َ / نُو س َ / س ِ ] ( ص مرکب ) نودولت. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). آنکه تازه به مال و دارائی رسیده. مقابل کهن کیسه. تازه به دوران رسیده. ( فرهنگ فارسی معین ). ندیدبدید. تازه به دولت رسیده :
ز نوکیسه مکن هرگز درم وام
که رسوائی و جنگ آرد سرانجام.ناصرخسرو.با مردم کم چیز و نوکیسه و... معامله مکن. ( منتخب قابوسنامه ص 183 ). راز خویش با زن مگوی و از مردم نوکیسه وام مگیر و با عوام و فاسق دوستی مدار. ( قصص الانبیاء ). در راه نوکیسه ای را دید گفت قدری وجوه به من وام بده. ( قصص الانبیاء ).
نقد عمر تو برد خاقانی
دهر نوکیسه کهن بازار.خاقانی.کی باشد کی که در تو آویزم
چون در زر و سیم مرد نوکیسه.( سندبادنامه ص 260 ).مردم نوکیسه حق شناس نباشد.سیف اسفرنگ.- امثال :
از نوکیسه وام مخواه .
از نوکیسه قرض مکن ، قرض کردی خرج مکن.

فرهنگ معین

(نُ س ) (ص مر. ) کنایه از: کسی که تازه درآمدی پیدا کرده است .

فرهنگ عمید

کسی که تازه به مال و ثروت رسیده.

فرهنگ فارسی

کنایه ازکسی که تازه به مال وثروت رسیده باشد
( صفت ) ۱ - آنکه تازه بمال و دارایی رسیده : مقابل کهن کیسه . ۲ - تازه بدوران رسیده .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم