محیی

لغت نامه دهخدا

محیی. [ مُح ْ ] ( ع ص ) زنده کننده. حیات بخش. مقابل ممیت. احیأکننده : خلف شایسته باشد و محیی ذکر و مبقی نام. ( سندبادنامه ص 146 ). || ( اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی. ( مهذب الاسماء ).
محیی. [ م ُ ح َی ْ یی ]( ع ص ) زنده کننده. || تحیت گوینده. || گوینده «حیاک اﷲ» به کسی. ( از ناظم الاطباء ).
محیی. [ م َح ْ یا ] ( ع اِ ) زندگی. حیات. مقابل ممات و مرگ و موت. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).

فرهنگ معین

(مُ ) [ ع . ] (اِفا. ) احیاءکننده ، زنده کننده .

فرهنگ عمید

۱. احیاکننده، زنده کننده.
۲. از نام های خداوند.

فرهنگ فارسی

( اسم ) احیا کننده زنده کننده .
زندگی حیات مقابل ممات

فرهنگ اسم ها

اسم: محیی (پسر) (عربی)
معنی: زنده کننده، احیاکننده، از نامهای خداوند
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال مکعب فال مکعب فال ارمنی فال ارمنی فال تک نیت فال تک نیت فال تماس فال تماس