لغت نامه دهخدا
- کار ناشایسته ؛ عمل قبیح. فسق. نابکاری. بی عفتی. فساد. فاسقی : و همه بلخ گویند که آن زنی بود و کارهای ناشایسته می کرد. ( قصص الانبیاء ص 35 ).
|| ناسزاوار. ناروا. که سزاوار و شایسته نیست. ناصواب. که روا نیست : ناشایسته باشد که من اندامی از اندامهای او ببرم یا او را [ هاجر را ] بکشم. ( ترجمه تفسیر طبری ).