نابهنگام

لغت نامه دهخدا

نابهنگام. [ ب ِ هََ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) نه بوقت. نه بوقت خود. نه بهنگام. نه بوقت سزاوار. بی وقت. بی موقع :
نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم
که به هنگامه نیسان شدنم نگذارند.خاقانی. || نابجای. نه بجای خود.نه آنجا که باید. بیمورد. بیجا :
گرستن بهنگام با سوک و درد
به از خنده نابهنگام سرد.( گرشاسب نامه ).- امثال :
ضرر بهنگام به از نفعنابهنگام .

فرهنگ عمید

= نابه هنگام

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - بی وقت بی موقع : نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم که بهنگامه نیسان شدنم نگذارند. ( خاقانی ) ۳ - نابجا بیمورد بیجا: گرستن بهنگام باسوک و درد به از خنده نابهنگام سرد. ( گرشا. ) مقابل بهنگام
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال آرزو فال آرزو فال پی ام سی فال پی ام سی فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی