نابهنگام. [ ب ِ هََ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) نه بوقت. نه بوقت خود. نه بهنگام. نه بوقت سزاوار. بی وقت. بی موقع : نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم که به هنگامه نیسان شدنم نگذارند.خاقانی. || نابجای. نه بجای خود.نه آنجا که باید. بیمورد. بیجا : گرستن بهنگام با سوک و درد به از خنده نابهنگام سرد.( گرشاسب نامه ).- امثال : ضرر بهنگام به از نفعنابهنگام .
فرهنگ عمید
= نابه هنگام
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱ - بی وقت بی موقع : نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم که بهنگامه نیسان شدنم نگذارند. ( خاقانی ) ۳ - نابجا بیمورد بیجا: گرستن بهنگام باسوک و درد به از خنده نابهنگام سرد. ( گرشا. ) مقابل بهنگام