موافق

لغت نامه دهخدا

موافق. [ م ُ ف ِ ] ( ع ص ) سازوار. ( از منتهی الارب ) ( از متن اللغة ). سازوار و مطابق و هم آهنگ. ( از یادداشت مؤلف ) ( ناظم الاطباء ). سازگار. سازنده. مناسب و متناسب بهم. جور. سازگاری کننده. همساز. عشیر. هم آهنگ. مناسب. ملایم. ملایم مزاج. درخور. ( یادداشت مؤلف ): شرابی که نه تیره بود و نه تنک چون نیک آید موافق ترین شرابهاست. ( نوروزنامه ). شراب مویزی، آنچه از او صافی باشد مانند شراب ممزوج باشد،میل به خنکی دارد و موافق است محروران را. ( نوروزنامه ). اگر به مسهل حاجت آید مطبوخ شاه تره موافق باشد.( ذخیره خوارزمشاهی ). غذا سمانی و عدسی و ریواج... موافق تر باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). ماءالعسل در این وقت سخت موافق باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). اگر حرارت قوی نباشد کشمش موافق است. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
این موافق صورت و معنی که در چشم من است
از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را.سعدی.- باد موافق؛ باد مراد. ( یادداشت مؤلف ) ( ناظم الاطباء ). باد شرطه. ( یادداشت مؤلف ).
- موافق حال؛ مناسب حال. منطبق با وضع و حال و دمساز با مزاج کسی: ابیات بوتمام طایی موافق حال و مطابق وقت او آمد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 362 ). گفت این موافق حال من نگفتی و جواب سؤال من نیاوردی. ( گلستان ).
- موافق شدن؛ هم آهنگ شدن. سازگار گشتن. سازوار و همرای شدن. توافق نمودن.
|| مقبول و پسندیده. ( ناظم الاطباء ). مورد پسند و دلخواه.
- موافق آمدن؛ مناسب و شایسته به نظر رسیدن. مقبول و پسندیده افتادن: درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمی سازد... امیر را استوار آمد و موافق و دستوری داد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366 ). من دانم که ترا این موافق نیاید. اما با خرد رجوع کن و شعار خود برگیر. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203 ).
- موافق افتادن؛ پسندیده آمدن. مقبول آمدن: شیر را این سخن [ سخن دمنه ] موافق افتاد. ( کلیله و دمنه ). امیرناصرالدین را این سخن موافق افتاد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 31 ).
|| مطابق. برابر. طِبق. طَبَق. طبیق. طبیقة. طِباق. ( منتهی الارب ). مُوافِق ِ؛مطابق ِ. برابرِ. مقابل مخالف ِ. ( یادداشت مؤلف ): قوت پادشاهان... نصرت بر دشمنان و داد که دهند موافق ِ فرمانهای ایزد. ( تاریخ بیهقی ). امیرالمؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم... هرچند برحق بودیم به فرمان وی تا موافق ِ شریعت باشد. ( تاریخ بیهقی ).رای همگنان در مشیت است که صواب آید یا خطا. پس موافق ِ رای ملک اولیتر. ( گلستان ). به حکم آن که نمی بینم مر ایشان را فعلی موافق ِ گفتار. ( گلستان ). گفتم غلطکردی که موافق ِ نص قرآن است. ( گلستان ).

فرهنگ معین

(مُ فِ ) [ ع. ] (اِ فا. ) سازگار، مطابق، هم رأی.

فرهنگ عمید

هم رٲی، همراه، سازگار.

فرهنگ فارسی

همرای، همراه، سازگار
( اسم صفت ) ۱ - هم رای هم فکر جمع: موافقین. ۲ - مناسب سازگار.

ویکی واژه

favorevole
سازگار، مطابق، هم رأی. هم نظر
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت فال انگلیسی فال انگلیسی فال ارمنی فال ارمنی فال مارگاریتا فال مارگاریتا