مهوس. [ م ُ هََوْ وَ ] ( ع ص ) دیوانه. ( منتهی الارب ). ابله. خل. || صاحب هوس. به هوس افتاده. مشتاق. سخت شیفته : ای دیده عالم به جمال تو منور این روح ملایک به لقای تو مهوس.ناصرخسرو.این چو طوطی بود مهوس و آن چون خروسی که طبعش احسان است.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 847 ). || پریشان. آشفته : صورتش بست کز رسیدن او خاطر من مهوس است ، برفت.خاقانی.