مهوس

لغت نامه دهخدا

مهوس. [ م ُ هََوْ وَ ] ( ع ص ) دیوانه. ( منتهی الارب ). ابله. خل. || صاحب هوس. به هوس افتاده. مشتاق. سخت شیفته :
ای دیده عالم به جمال تو منور
این روح ملایک به لقای تو مهوس.ناصرخسرو.این چو طوطی بود مهوس و آن
چون خروسی که طبعش احسان است.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 847 ). || پریشان. آشفته :
صورتش بست کز رسیدن او
خاطر من مهوس است ، برفت.خاقانی.

فرهنگ معین

(مُ هَ وَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - به هوس افتاده . ۲ - دیوانه ، ابله .

فرهنگ عمید

صاحب هوس.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - خل و ابله کننده . ۲ - کیمیاگر .

ویکی واژه

به هوس افتاده.
دیوانه، ابله.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال راز فال راز فال جذب فال جذب فال درخت فال درخت فال تک نیت فال تک نیت