منازع

لغت نامه دهخدا

منازع. [ م ُ زِ ] ( ع ص ) باکسی در چیزی واکوشنده. ( غیاث ) ( آنندراج ). خصومت کننده. کشنده کسی را برای خصومت و خصم. مقابل و آنکه با دیگری ستیزه می کند. ستیهنده. جنگجوی. سرکش. معاند. حریف و رقیب و مخالف. ( از ناظم الاطباء ) : بویوسف یعقوب انصاری قاضی قضاة هارون الرشید و شاگرد امام بوحنیفة.... از امامان مطلق و اهل اختیار بوده بی منازع. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 195 ). گویی کاروانسراهای نیشابور همه در گشاده است و شهر بی مانع و منازع. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435 ). چون بی جنگ و اضطراب کار یکرویه شد و بی منازع تخت ملک به خداوند رسید، دانست که فرصتی یابد و شری بپای کند. ( تاریخ بیهقی ).
گرفتم انس به غمها و اندهان گر چند
منازعان چو دل و زندگانی و جانند.مسعودسعد.هر تازه گل که ملک ترا بشکفد ز بخت
در دیده منازع ملک تو خار باد.مسعودسعد.این از منازعان تو صافی کند جهان
وآن از مخالفان تو خالی کند دیار.عمعق ( دیوان چ نفیسی ص 166 ).اما خواجه بزرگ منازعان داشت. ( چهارمقاله ص 78 ).
ز حکم قائل نون و القلم منازع تو
بریده سر چو قلم پشت گوژ چون نون باد.
عبدالواسع جبلی ( دیوان چ صفا ج 1 ص 93 ).
مخالفت ز نفیر و منازعت ز زحیر
معادیت ز بلا و معاندت ز اسف...عبدالواسع جبلی ( ایضاً ج 1 ص 228 ).بر عقل و پاک دلی ، فضل من گواست
یار موافقم نه که خصم منازعم.انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ص 6911 ).بر پاکدامنی دلم فضل من گواست
یار موافقم نه که خصم منازعم.
جمال الدین عبدالرزاق ( دیوان چ وحید دستگردی ص 357 ).
دفع منازع و معارض او بکنند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 53 ). حکم خراسان بی منازعی و معارضی با خویش گرفت. ( ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 187 ). در ایالت آن حدود بی منازعی و مدافعی متمکن. ( ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 315 ). مشارع پادشاهی از شوایب نزاع منازعان پاک دیده. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 215 ).
منازعان ترا با تو چون قیاس کنند
«فکیف یلحق فی الشأو ظالع بضلیع».
کمال الدین اسماعیل ( دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 352 ).
آن امیران عرب گرد آمدند
نزد پیغمبر منازع می شدند.مولوی.- منازع شدن ؛ مخاصمت کردن. مخالفت کردن. متعرض شدن. ستیهیدن : قرار نهادند که سیستان... مسعود را باشد و متعرض و منازع نشوند. ( سلجوقنامه ظهیری ص 17 ).

فرهنگ معین

(مُ زِ ) [ ع . ] (اِفا. ) نزاع کننده ، کسی که با دیگری ستیزه می کند.

فرهنگ عمید

کسی که با دیگری خصومت و ستیزه کند، نزاع کننده.

فرهنگ فارسی

نزاع کننده، کسی که بادیگری خصومت وستیزه کند
( اسم ) نزاع کننده ستیزنده جمع : منازعین .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم