لغت نامه دهخدا
مقوی. [ م ُق ْ ] ( ع ص ) ستور توانا وگویند فرس مُقْو و گویند فلان قوی مُقْو؛ یعنی فلان خودش توانا و دارای ستور تواناست. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || بی توشه. ( مهذب الاسماء ). مرد زاد سپری شده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || آنکه به دشت و خشکی فرود می آید. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || بلد مُقْو؛ شهر بی باران. ( از ذیل اقرب الموارد ).
مقوی. [ م ُ ق َوْ وا ] ( ع اِ ) مقوا. ( ناظم الاطباء ) : ایجاد کلاه نظامی که عبارت است از پوست بخارایی بدون مقوی مشتمل بر کلگی از مخمل سیاه... ( المآثر و الاَّثار ص 129 ). و رجوع به مقوا شود.